|
صدای ماشین دستی موچین مرا سالها به عقب برد . وقتی که مدیر دبستان می گفت شنبه باید سرتان کچل باشد ،رد خور نداشت . حق هم داشت . آن وقتها تک و توکی حمام توی خانه داشتند و بقیه باید می رفتند حمام بیرون آن هم حمام هایی که آب خزینه هایش چند هفته یکبار عوض می شد و به همین دلیل ،مخصوصاٌ بچه ها دیر به دیر موهایشان رنگ آب و تمیزی را می دید . خلاصه که کثافت از سر و رویمان بالا می رفت و شپش لای موهای سرمان خانه می کرد . رفتم حمام تا سرم را کچل کنم . جای تعجب نیست آخر کًرم چی که هیچ وقت نسبت بین هیکل گنده اش و چی آخر اسمش را نفهمیدم هم حمامی بود و هم سلمانی . هنوز نگفته که چرا آمده ام ، انگار که علم غیب داشته باشد چهار پایه ای آورد و توی سر بینه که حالا رخت کن می گوییم ، مرا نشاند روی آن و یک لنگ را که قرمزیش حالا صورتی شده بود و شاید قبلاٌ کسی به ماتحتش می پیچیده ، دور گردنم گرفت . بعد عرق چین روی سرش را برداشت و دستی به کله تاس خود کشید و سرم را ورانداز کرد . چند بار دور من چرخی زد ، بعد از کشوی میز چوبی که پایه هایش لق می زد ماشین دستی موچینش را آورد . چند بار لپ هایش را از هوا پر کرد و همه اش را به دنده های موچین فوت کرد ؛ به طوری که من فکر کردم حالا تمام هوای آنجا تمام می شود و خفه می شوم . با همان لنگی که دور گردنم بسته بود ، موهایی که معلوم بود از تراشیدن سر قبلی بر روی آن باقی مانده، پاک کرد و با دست چپش سرم را گرفت و با دست دیگرش ماشین موچین را . گفت : « هول نکن ... بسم الله ... رفتیم » انگار شوفر بود ! اولین قسمت از موهایم را که چید و خواست بریزد روی لنگ ، صورتم از درد در هم کشیده شد . ماشین دستی اش قدیمی بود - به قول خودش ارثیه فامیلی است - و به آن روغن هم نمی زد برای همین موهایم لای دنده هایش گیر می کرد و کرم چی هم بدون توجه یکهو موچین را از روی کله ام بر می داشت . تازه فهمیدم که چرا با دست دیگرش سرم را محکم نگه داشته ،شاید می ترسید که یک وقت به جای مو ، کله ام از جا کنده شود . حالا از من درد کشیدن و از او یکریز حرف زدن : « اِ ... تو نوه حسن سنگ تراشی ! ... من تا حالا کلی سر تراشیدم از بچه تا پیر . همین غفار گولی که عکسش روی دیوار روبرو ، من سرشو تراشیدم ... » زیر چشمی به دیوار روبرو نگاه کردم اعلامیه فوت غفار بود ولی سرش توی عکس که مویی نداشت .طاس ِطاس . خدا خدا می کردم که چند لحظه دست از کار بکشه تا بتونم این درد را تحمل کنم - سفیدآب انگار دعایم مستجاب شد. رفت تا به مشتری که سفیدآب می خواست برسد . من فکر فرار در سر داشتم ، ولی نمی شد آخر نصفه کله ام کچل و نصف دیگه مودار . دستهاش که سفیدآبی شده بود را با گوشه لنگی که به گردنم بسته بود پاک کرد0 تا من آمدم به خودم بیایم دوباره شروع شد . « هول نکن ... بسم الله ... رفتیم » بغض کرده بودم به خودم فشار می آوردم که مبادا گریه ام بگیرد اما یکبار آنچنان موهایم را کشید که انگار اشکهای چشمهام هم به همراهش کشیده شد بیرون . کار از کار گذشته بود و حالا صورتم خیس اشک بود . فقط توانسته بودم صدای گریه ام را خفه کنم . کرم چی اصلاً متوجه نشد یکریز حرف می زد : « خوبی من این ِکه سلمونی و حمومی را با هم دارم برای همین همه وسایلم تمیز تمیزه ... خب دیگه تموم شد » چند بار دستی روی سرم کشید و موهای سرم را فوت کرد . دورم چرخی زد بعد به قول خودش آینه ای جلوی رویم گرفت . آینه ای شکسته که تازه بیشتر جیوه هایش ریخته بود و به جای سر من ، سنگ پاهایی که گوشه دیوار روبرو ریخته بود خودنمایی می کرد . - به به ... گل پسر قند عسل ... مقبول شدی اشکهایم هنوز به حالم گریه می کرد دستی به کمرش گرفت و انگار که به اثر هنریش نگاه بکند رو به من گفت : « بدو رخت و لباس بیار و توی حموم خودتو بشور ... بدو تا یه کیسه حسابی بهت بکشم » تا این را گفت ، با عجله پول درد کشیدن هایم را دادم و در حالی که گریه امانم را بریده بود از حمام زدم بیرون و با صدای بلند تا خانه زار زدم . - آقا ... آقا ... صدای مرد آرایشگر بود . - تموم شد نفهمیده بودم - چرا اشک می ریزی !؟ صورتم خیس اشک شده بود . گفتم : « چیزی نیست » خودم را در آینه نگاه کردم کچل شده بودم مثل دوازده سال ِپیش . وقتی از مغازه می آمدم بیرون آرایشگر پرسید : « آخرش نگفتی چرا تو جوون به این خوش تیپی نذاشتی موهات را مثل مد روز بچینم بابا تو باید حالا حالاها به خودت برسی . گفتم : « به خاطر همون اشکهایی که دیدی » |
|